امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

صندلی آبی

چه دنیای قشنگیه دنیای بچه ها!! ... برای کوچک ترین چیزهایی که به دست می آورند چقدر خوشحال می شوند... و بعد... بی پروا به این فکر می کنند که آن را با چه کسی تقسیم کنند ... . امیرحسین عاشق رنگ آبیه. صندلی رو که براش گرفته بودیم، خیلی دوست داشت... خوشحال شده بود. همش می گفت: این آبیه خوشگله. این رو میخوام... حنه می دارم برای نی نی ام... بعد عروسک هاشو بغل کرده بود و نشسته بود و می گفت: مامان بیا... ازم عکس بگیر، بزن به ولگاگ ام... امیرحسین، شیرین زبونم وقتی حرف می زنی، قند توی دلم آب می کنند. دلم می خواد همش بخورمت.     ...
21 آبان 1391

این چند روز

چند روز تعطیل رو رفتیم شهرستان. خیلی دلتنگ شده بودم... ولی همیشه خستگی راه منو از پا می اندازه.امیرحسین خیلی خوشحال بود. با دایی رضا اینا رفتیم مرند. آنا خیلی خوشحال بود. با امیرحسین همش قربون صدقه هم می رفتند ... امیرحسین این شیطون بلای شیرین زبون همش با آنا می رفت مغازه. خاله زینب برای امیرحسین ماشینی که سرنشین داشته باشه و جلخصیل (جرثقیل) که سفارش داده بودی گرفته بود، عزیز دلم کلی خوش به حالت شده بود. بعد رفتیم مراغه... نه نه منتظر امیرحسین بود. با دختر عمه زهرا اولش خوب بازی می کردی ولی بعد دیگه دعواتون می شد. بابا چند بار امیرحسین رو برد آرایشگاه. ولی امیرحسین با جیغ و داد نگذاشته بو...
16 آبان 1391

اولین نقاشی امیرحسین

شادترین روز زندگی آدم، اون روزیه که خود آدم هم، بخواد شاد شاد باشه... اون وقته که تمام حوصله های عالم مال خود خود خودشه. خیلی دلم گرفته بود ... دیدم امیرحسین بادکنکی رو داره باد می کنه ولی نمی تونه ... بادش کردم ... و با هم انقدر بالا و پایین  پریدیم مثل روزهای کودکی ام ... احساس می کردم بزرگ بزرگ شده. خنده های قاه قاه پسرم، شاد شادم می کرد... بعد نوبت نقاشی بود. کاغذی های جدا از هم ... همیشه وقتی می خواستیم نقاشی کنیم امیرحسین زود زود خسته می شد ولی این بارخیلی فرق می کرد. نقاشی امیرحسین خیلی قشنگ شده بود. چقدر ذوق کرده بود، داشت از خانم معلمی می گفت که نقاشی اش را نشانش خواهد داد ... و از سیب هایی که زیر پای درخت ا...
8 آبان 1391

... پسرم ...

نمی دونم چرا همیشه خدا،  پسرا خیلی شلوغ اند. اصلا نمیشه یه جا بند بشه. انگار مثل ذرتی که روی آتیشه می مونند ... بی قرار ... البته شاید من کمی ... ولی نه امیرحسین !!  مثلا اون روز خونه عمه، داشتیم خداحافظی می کردیم دنبال گوشی هامون بودیم ... هر چی زنگ می زدیم اصلا صداشون نمی اومد ...  پرسیدم مامانی گوشی بابا کو؟؟  داشتی با کلمن بازی می کردی ... زهرای عمه گوشی بابا رو برداشته بود و شما به خاطر احساس وظیفه ای که کرده بودی، گوشی های ما رو داخل کلمنی که تهش آب مونده بود گذاشته بودی و بسته بودی ... گوشی من که آب دیده شده مامان جون، اما گوشی بابا ... من کلی شسوار زدم تا آب از مدارهای چشمک زنش، بخ...
6 آبان 1391
1